کد مطلب:275233 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:255

قصه اسماعیل هرقلی
در روستایی بنام هرقل كه از قریه های شهر هله است جوانی بنام اسماعیل زندگی می كرد در همان جوانی زخمی در ران چپش ظاهر شد كه در هر فصل بهار ترك خورده و از آن خون و چرك خارج می شد آن قدر این درد ناراحت كننده بود كه او را از هر كاری باز می داشت ناگزیر به شهر آمده به خدمت سید بن طاووس رسید و قضیه را با این عالم جلیل در میان نهاد. سید جراحان و اطباء حله



[ صفحه 87]



را حاضر نمود آن را دیدند و همگی بگفتند این زخم بر بالای رگ اكحل [1] بر آمده است و علاج نمی شود مگر آن كه این زخم را ببریم و اگر این را ببریم شاید رگ اكحل بریده شود كه در این صورت دیگر زنده نخواهد ماند و چون چنین احتمال خطری وجود دارد ما به علاج او نمی پردازیم. سید به اسماعیل گفت باش تا روزی به بغداد رفته شاید كه در آنجا اطباء ماهر تر پیدا شود ولی متاسفانه در بغداد هم همان تشخیص را دادند و همان عذر آوردند. وقتی اسماعیل همه درها را به روی خود بسته یافت بنا شد دست به دامان ائمه (علیهم السلام)



[ صفحه 88]



گردد به این جهت به سامره رفت. او می گوید وقتی به آنجا رسیدم به زیارت امام علی النقی و امام حسن عسكری رفتم و بعد هم به سرداب رفته تا صبح استغاثه نمودم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه خود را شسته و غسل زیارت نمودم و ظرف ابریقی [2] را كه داشتم پر آب كردم و باز گشتم كه یك بار دیگر زیارت كنم به قلعه نرسیده بودم كه ناگاه چهار سوار را دیدم كه می آیند و چون آن حوالی جمعی از اشراف خانه داشتند گمان كردم كه شاید از آنها باشند. وقتی به من رسیدند



[ صفحه 89]



بر من سلام كردند من هم جواب سلام دادم یكی از آنها گفت فردا خواهی رفت؟ گفتم بلی گفت پیش آی تا ببینم چه چیز تو را آزار می دهد، مرا به طرف خود كشید و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد. در آن حال یكی از آنها كه پیر مردی بود به من گفت افلحت یا اسماعیل یعنی ای اسماعیل رستگار شدی من در تعجب شدم كه نام مرا از كجا می داند، كه باز هم پیرمرد فرمود: امام است امام - دویدم ران و - ركابش را بوسیدم امام علیه السلام روانه شد و من هم در ركابش می رفتم و زاری می كردم به من فرمود برگرد من گفتم هیچ گاه از تو جدا نمی شوم باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن



[ صفحه 90]



است من همان حرف را اعاده كردم تا آن كه آن پیر مرد به من گفت اسماعیل خجالت نمی كشی كه بر خلاف حرف امام كه دوبار فرمود برگرد عمل می كنی این حرف در من اثر كرد و ناگزیر ایستادم. در اینجا باید واعظ شهیر مرحوم حاج شیخ احمد كافی را یاد كنیم كه با چه لحن زیبایی داستان را نقل می كرد و با آن حالت مخصوص بخود در اینجا از زبان هرقلی این شعر را می خواند. (ای ساربان آهسته ران آرام جانم می رود -) (آن دل كه با خود داشتم با دلستانم می رود) آری، بدین نحو اسماعیل هرقلی یكی از شرفیابان به حضور حضرت می شود و شفای چنین درد بی علاجی را از حضرت می گیرد به نحوی كه بعدا خود در تشخیص پای زخم دارش به شك می افتد.



[ صفحه 91]




[1] به فارسي به آن رگ چهار اندام گويند.

[2] ابريق ظرفي است سفالين و لوله دار و با دسته، معرب آب ريز.